مردم قبیله “کومانچی” که گرفتار خشکسالی شده بودند سه روز تمام با آوای طبل چرخیدند و به آسمان نگاه کردند و انتظارکشیدند، اما باران نبارید. درمیان قبیله دختر کوچک تنهایی زندگی می کرد و عروسکی داشت به نام عروسک جنگجو که یادگاری از روزگاران گذشته بود. سرانجام او تصمیم می گیرد که برای رضایت روح بزرگ قبیله، عروسک عزیز خود را قربانی کرده و درآتش بسوزاند. وقتی که دخترک به تنهایی در شبی تاریک برای مراسم قربانی به بالای تپه می رود، باد تندی آتش او را خاموش می کند، ولی روز بعد، ناگهان … .