داستان من
من و دوستانم روز چهارشنبه به اردویی رفته بودیم . من و بچه های دیگر غذایمان را خوردیم و با مربی رفتیم تا بگردیم . ساعت 7 شب به چادرهایمان برگشتیم و شام خوردیم . من از مربی اجازه گرفتم که بروم بالای سنگی و ...
نوشته ی عضو کودک کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شهرستان زاهدان استان سیستان و بلوچستان
من و دوستانم روز چهارشنبه به اردویی رفته بودیم . من و بچه های دیگر غذایمان را خوردیم و با مربی رفتیم تا بگردیم . ساعت 7 شب به چادرهایمان برگشتیم و شام خوردیم . من از مربی اجازه گرفتم که بروم بالای سنگی و از آنجا اطرافم را نگاه کنم چون از ان بالا همه چیز را می دیدم . مربی گفت : برو اما مراقب باش از بالای سنگ نیفتی . بعد من به راه افتادم رفتم و رفتم تا به سنگ رسیدم ، اولین قدم را برداشتم و دومین قدم را که می خواستم بردارم ناگهان یک صدایی شنیدم و از پشت سنگ نگاه کردم و چشمم به یک موجود خیلی ترسناک افتاد و از آنجا تکان نخوردم . من احساس کردم که او دارد یکی را صدا می کند . من بالا را نگاه کردم دیدم که یک سفینه ی خیلی خیلی بزرگ بالای سر آن موجود ایستاده و بعد شروع به بوق زدن کرد و یک موجود امد و بعد چندتای دیگر هم آمدند و من پا به فرار گذاشتم . اما دنبالم کردند ، یک چشم مرا گرفت و یکی از فضایی ها مثل آدم ها حرف می زد و به من گفت : پسر پادشاه را به من بده و من نمی دانستم که توغی موغی در کیف من است ولی سریع رفتم و کیف خود را آوردم و توغی موغی را به آن ها دادم و آن ها هم از من تشکر کردند و من را به کوری آروما دعوت کردند.
پایان