در روزهایی نه چندان دور دختر کوچکی به نام آندیا در دهکده ی دور افتاده ای زندگی می کرد.

 خانه ای که آندیا در آن زندگی می کرد؛ کوچک بود. دهکده هم کوچک بود.

 اما آرزوهای آندیا خیلی بزرگ بود .

 دهکده ای که او در آن زندگی می کرد، وسط آب ها بود آندیا دوست داشت از دهکده ی کوچکش بیرون برود و آن سوی آب ها را ببیند . او هر روز به ساحل می رفت و به حرکت کشتی ها نگاه می کرد و آرزو می کرد که روزی سوار یکی از آن کشتی ها شود و به سرزمین های دور برود.

 تا این که یک روز که آندیا لب ساحل به آب ها نگاه می کرد چشمش به یک ماهی صورتی افتاد .

 آندیا از تعجب خشکش زده بود. ماهی صورتی به ساحل آمد و به او گفت : سلام دختر دریاها من ماهی سحرآمیز هستم در هر دریایی فقط یک ماهی صورتی سحرآمیز وجود دارد بر باله ی من سوار شو تا تو را به سرزمین های دور ببرم .

آندیا که ترسش ریخته بود گفت: اما من شنا بلد نیستم ممکن است غرق شوم. ماهی صورتی گفت: نترس تو دختر دریاها هستی دختر دریا از آب نمی ترسد و غرق نمی شود. آندیا که خیالش راحت شده بود آرام بر باله ی ماهی صورتی سوار شد و به درون دریا رفت و برای همیشه به پری دریایی تبدیل شد.

مرکزفرهنگی هنری شماره بستک-هرمزگان