علی و صبرایوب

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٠ تا ۱٨ سال به بالا

این داستان توسط فرشید نقدی مربی کتابخانه سیار روستایی کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان شهر گچساران استان کهگیلویه و بویراحمد نوشته شده است.

شرح داستان

هوا سردو سردترمی شد.ابرهای سیاه کم کم از راه می رسیدند.بادهای پائیزی آخرین وزیدن های خود را بازوزه های غمگین،برروی شاخ و برگ های خشک درختان به بهانه ی خداحافظی هدیه می دادند.برگ ها نیزمثل بازی گرگم به هوا،این ور و آن ور می پریدند،چون تاشب یلدا ساعاتی بیش نمانده بود.

علی خیلی دوست داشت که مثل سالهای گذشته درکنار خانواده زیرکرسی گرم می نشستند،انار و هندوانه و آجیل می خوردند و مادربزرگ برایشان قصه می گفت. ولی دیگر امکان آن وجودنداشت و شاید هیچ زمان دیگری  هم ،چنین اتفاقی نمی افتاد.چون که تمامی اهل خانواده علی درزلزله ی منجیل جان باخته بودند ، فقط علی به همراه مادر و خواهر کوچکترش مریم زنده مانده بودند، و در یکی ازخانه های قدیمی جنوب تهران زندگی می کردند و مادرش هم به بیماری سختی دچار و زمین گیر شده بود.

این وضع علی را خیلی نگران و ناراحت کرده بود. زیرا مسئولیت مادر و خواهرش با او بود. به همین خاطر،علی روزها به مدرسه می رفت و بقیه ی روز تا پاسی از شب،دریک رستوران کبابی کار می کرد تا بتواند درآمدی برای خود و خانواده اش داشته باشد.بیشترمزدش هم کرایه ی تاکسی می شد چون درآن موقع شب،باید مسیر زیادی راطی می کرد تا به خانه می رسید.علی بیش ازهرچیز،نگران مادر پیرش بودکه دچار بیماری سختی نیزشده بود،و از طرفی نگران آینده ی خواهر کوچکترش،مریم.  

در همین فکر بود که باران شروع به باریدن گرفت.کنارجاده علی می دوید تا به جایی،پناه بیاوردکه ناگهان،ماشینی بوق زد،. زود باش سوارشو!بدو بدو..!کجامیری این موقع شب؟! هیچ میدونی ساعت چنده؟!

بله آقا!ساعت 12شبه!..، این سوال مرد مهربانی بودکه  تاکسی را دربست کرده بود.علی باناراحتی و چشمان خواب آلود،جواب مرد مهربان را داد.مرد مسافر برای علی دعاکرد و به اوگفت:خدایه صبره ایوب بهت بده پسرم!.

علی نزدیکی های خانه شان پیاده شد و بقیه راهی را که،کوچه پس کوچه های باریک بود و ماشین نمی توانست به آنجا برود راپیاده رفت.مقداری نان و کبابی را که صاحب کارش به او داده بود، زیر باران خیس شده بود و دیگر قابل خوردن نبود.

مقداری ازآن نان را،روی آتش خشک کرد و به مادربیمار و خواهرش داد.مادر با نگاهی مهربان ولی غمگین وبا زبانی سنگین گفت: خدا،یه صبرایوب بهت بده پسرم!

صدای رعد و برق پنجره های خانه را می لرزاند و شرشرباران،از ناودان های حلبی و قدیمی خانه، به تندی حرکت می کرد.نیمه های شب بود، علی در رخت خواب خود،به این فکر بودکه فردا شب که شب یلدا است،چگونه مادر و خواهرش را خوشحال کند. 

با این فکر و ازشدت خستگی،خوابش برد.ناگهان ساعاتی بعد،ازجا پرید و هول کنان لباس هایش را پوشید وراهی مدرسه شد.

زنگ ریاضی بود،آقای ناظم بایک خط کش دردست،توی راهر و مدرسه ایستاده بود.با کمی سوال و جواب،علی وارد کلاس شد.تعدادی ازبچه های آخرکلاس،خندیدند وب اهم گفتند:(بازهم مدرسم دیرشد...!)ولی معلم ریاضی،به خاطراستعدادعلی که باشاگردان دیگر ریاضی کارمی کرد او را به کلاس راه داد،و بعد ازکلاس درس باعلی به گفتگو نشست:که چرا همیشه خسته وب ه موقع به مدرسه نمی آید!، علی هم برای معلم مهربانش درد و دل کرد. آقامعلم بعد از شنیدن حرف های علی بااو همدرد شد!و در نهایت به علی گفت:ایشالاخدای مهربان به تو و خانواده ات  صبر ایوب دهد.

علی چون فرصت تکلیف نوشتن و درس خواندن را درخانه نداشت، بعد از کلاس درس در مدرسه می ماند و تکالیفش راسریع انجام می داد.هنوز مقداری به پایان تکالیفش،مانده بودکه صدای بابا قربان بابای مدرسه،به گوش رسید!، علی جان،بابا،تمام کردی!می خواهم در را ببندم.

باباقربان،چون از وضعیت زندگی علی خبر داشت،جارویش را کنار گذاشت و کنار درب کلاس،یک دستش را به کمرخود گرفت و بادست دیگر،عینکش را درآورد و بانگاهی دلسوزانه به علی، آه سردی کشید وآهسته گفت:خدایه صبرایوب بهت بده پسرم!.

علی متوجه حرف های باباقربان شد، واز باباقربان پرسید:باباقربان...! صبرایوب یعنی چه!؟ باباقربان گفت: یعنی خداوندبه تو صبر زیاد دهد.علی پرسید: ایوب،یعنی زیاد!؟ باباقربان خنده ای کردوگفت:

نه! نه! ایوب یکی از،پیامبران خداوند است که داستانی دارد که به صبوری،معروف است.

علی از باباقربان،خواهش کرد که،قصه صبرایوب رابرایش تعریف کند.

بنام خداوندمهربانی ها،

در زمان های دور،و درسرزمین عربستان،مردی زیبا،خوشرو و نیرومندی بود که ازمال دنیا،همه چیز داشت.او یکی ازثروتمندان زمان خودبود.کشاورزان وچوپانان زیادی رابه کار گرفته بود تا از باغ ها و کشتزارها وگاو وگوسفندانش،نگهداری کنند.

ازباغ هایش هم محصولات زیادی به دست می آمد.همسرش،زنی بسیار پاکدامن و زیبا رو بود،و خداوند به آنها چندفرزندخوب ودوست داشتنی،هدیه کرده بود.آن مردحضرت ایوب(ع)یکی ازنوادگان،حضرت ابراهیم(ع)بودکه باتمام ثروت و نعمتی که داشت،گرفتارحادثه ای تلخ شد،که خیلی سخت وطاقت فرسا بود.

ایوب با دیگر ثروتمندان،خیلی تفاوت داشت،زیرا او بسیاربخشنده و مهربان بود و به همین خاطر،مردم او را بسیاردوست داشتند.اگرمتوجه می شدکه فقیری یاگرسنه ای درجایی هست،فورا"به سراغش می رفت تا نیازش را برآورده کند.بیش از انتظار فقیران،به آنهاکمک می کرد و همه ی مردم  را دوست داشت.

مردم هم او را،بسیار دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند،شیطان از چنین وضعی ،خیلی ناراحت بود و چشم نداشت که مردم،ایوب را دوست داشته باشند، و به هر طریقی تلاش می کرد که ایوب را از نظر دیگران،خیلی بد نشان دهد و مردم هم او را دوست نداشته باشند.

یک روز فرشته ها درباره مهربانی و خوبی های ایوب،صحبت می کردند.یکی ازفرشته های خوب خدا گفت:ایوب علاوه برهمه ی دارایی وثروتش،خوب ومهربان و مردی خداپرست و شکرگزار خداونداست. شیطان که در کمین نشسته بود و حرف های فرشتگان را گوش می داد،بسیار ناراحت شد و صحبت آنان را،قطع کرد و گفت: ایوب که کارمهمی انجام نداده!خدا هرچی نعمت و ثروت و خوبی است به او داده،اگر این همه ثروت نبود هرگز،خداوند را شکرگزاری نمی کرد.

یکی ازفرشتگان فورا"جواب داد:بندگان نیکوکار،همیشه و در همه حال،خدای مهربان را شکرمی کنند، چه در آرامش و سلامت باشند و چه در رنج و سختی به سر ببرند،باز هم خالق خود را عبادت می کنند و هر آنچه که خداوند،برایشان بخواهد،راضی و تسلیم اویند.

شیطان از شنیدن حرف های فرشته،ناراحت و عصبانی شد و تصمیم گرفت به هر قیمتی که شده ایوب را گمراه کند،پس به سراغ ایوب رفت و به او گفت:تو ثروتمندترین انسان هستی،چرا با این همه نعمت و باغ و گوسفند،از این دنیا لذت نمیبری!؟.کمک به فقرا و تهی دستان هم،شدکار!؟مگرچندسال تو زنده ای!!

پیش ازآنکه پیرشوی یا مرگ به سراغت بیاید،سعی کن به فکرخودت باشی و از دنیا لذت ببری.!اما ایوب،گوشش به این حرف ها،بدهکار نبود و هیچ توجهی به آن نکرد و به کارهای خوب خود ادامه داد و همیشه به نیازمندان کمک می کرد.

مدت ها گذشت،شاید هم سالها طول کشید و ایوب همین طور به زندگی خود ادامه داد.شیطان هم همیشه در کمین ایوب بود و از او نفرت داشت،و تلاش می کردکه هرطوری شده او را گمراه کند،اما موفق نمی شد.

علی ازبابا قربان پرسید: باباقربان،صبر چه ربطی به این قصه دارد،شماکه از صبرچیزی نگفتید. باباقربان مثل همیشه بامهربانی جواب داد: پسرم دیدی بازم صبر نکردی!اگرکمی حوصله به خرج دهی و صبرکنی،آخر قصه متوجه صبر ایوب می شوی،که خداوند چقدر،صبر وتحمل را پاداش نیک می دهد.

مدت ها گذشت،باران نبارید.قحطی آمد،خشکسالی،همه ی باغ ها و کشتزارهای ایوب را نابودکرد! گاو و گوسفندانش را از بین برد!همه کارگرها و چوپانان،ایوب را ترک کردند و هرکدام،به دنبال کاری رفتند دراین وضع آشفته،دزدان ازخدابی خبر هم،ازآب گل آلود ماهی گرفتند.ناگهان علی پرسید:یعنی آب ها گل شده بودند! باباقربان: نه جانم!یعنی بلایی که به سرایوب اومد و همه دارایی هایش نابودشد،دزدان حرام خوار هم ازفرصت استفاده کردند،وبقیه مال ودارایی های ایوب رادزدیدند و به غارت بردند!

بله بابا،مدتی نگذشت ایوب روزبه روز،فقیر و فقیرترمی شد،تا جایی که فقیرهای دیگر به حال او غصه می خوردند!حتی فرزندانش هم او رات رک کردند،و هرکدام به جایی دیگر رفتند.

گرفتاری ها و بدبختی ها روز به روز برای ایوب،بیشتر و او هرروز،بیچاره تر از روز قبل می شد! به خاطر همین وضع بد،همسرایوب برای بدست آوردن لقمه ای نان،مجبور شدبه خانه دیگران برود وکار کند.

ازبخت بد ایوب،بیماری خطرناکی هم،به سراغش آمد.دوستان دیگرش هم به بهانه ی بیماری،او را تنها گذاشتند،و از او جدا شدند.با وجود این همه رنج و سختی،ایوب خدای خودش را فراموش نکرد و همیشه شکر گزار خدا بود،و از زندگی تلخی که برایش به وجود آمده بود،راضی بود به رضای خدا و جز صبر راهی دیگرنداشت.

علی از باباقربان پرسید:چراراضی بود؟! باباقربان جواب داد:چون همه این اتفاقات را،خواست خداوند می دانست ومی گفت:تمام آن نعمت ها و ثروت ها امانتی بودندک ه خداوند به من عطا کرده بود و همان خدا هم از من گرفته است.پس ناراحت و غمگین نبود و اعتقاد داشت،اگر خدا بخواهد باز هم،به او نعمت های خوبی می دهد.پس خداوند را همیشه،شکرگزار بود و عبادت می کرد.شیطان هم که منتظر چنین لحظاتی بود،از فرصت استفاده کرد وب ه سراغ  ایوب رفت و گفت:این چه زندگی است برای تو پیش آمده! همه ی ثروت و دارایی خودت را از دست دادی،دوستان و نزدیکانت هم تو را،تنها گذاشتند!اگر خدا تو را دوست داشت،و بنده ی خودش می دانست،این همه رنج و بدبختی نصیبت نمی کرد!بااین همه عذاب،باز هم خداوند را شکرگزاری و عبادتش می کنی!؟بیخودی خودت راخسته نکن و کمی به فکرخودت باش...

ایوب که ازنقشه های شیطان،آگاهی داشت،به خداوند پناه برد و گفت:آنچه که داشتم خدا داده بود و خودش هم ازمن گرفت.من خداوند را سپاسگزارم که جان و زبانی دارم که نام خدای یکتارا،برزبان بیاورم و از او شکرگزار باشم.

شیطان باز هم شکست خورد و مایوس گردید.این بار تصمیم گرفت به سراغ، همسر ایوب برود،و با جدا کردن او،ایوب را بی کس و تنها بگذارد،تا بلکه از عبادت و یاد خدا غافل شود.

بالاخره با این نقشه، به سراغ همسر ایوب رفت و گفت:تا کی باید صبر و تحمل کنی ،و جوانی خودت را خراب کنی ! تو هنوز جوان و زیبا هستی،باید از زندگی لذت ببری!فرزندانت را هم از دست داده ای! و برای بدست آوردن یک لقمه نان،ب اید درخانه ی دیگران، زجر بکشی! پس به دنبال زندگی خودت باش و از ایوب،جدا شو!

همسر ایوب نیز،حیله های شیطان را می شناخت،و از شرآنها به خدای مهربان،پناه برد و گفت: ما راضی هستیم به رضای خداوندیکتا.این ها امتحان الهی است و خداوند ما را آزمایش می کند،که در این سختی و بدبختی ،آیا ازاو برمی گردیم،یا باز هم او را عبادت می کنیم.تمام نعمت ها ولذت های دنیا،به ذره ای از ناخشنودی خداوند نمی ارزد.

ایوب و همسرش،خیلی سختی کشیدند،ولی باز هم صبر و تحمل کردند.شیطان هم همیشه درکمین بود تا موفق شود،این بار خودش را به شکل پیرمرد مهربانی در آورد،و با دلسوزی به همسر ایوب گفت:من برای ایوب ناراحتم!حالش چطوره!؟ همسر ایوب گفت:خدا را شکر،هرچه خدا بخواهد راضی هستیم. شیطان گفت: نه خانم این چه حرفی است! خدا که برای بنده اش بدنمی خواهد! همسرایوب گفت:آنچه خدا بخواهد،خوب است،بدنیست.

شیطان گفت:حتما ایوب گناه بزرگی مرتکب شده و خدا را خشمگین کرده،و این چنین دچار عذاب الهی شده است!همسر ایوب با ناراحتی گفت:نه! چنین نیست،او همیشه بنده ی شکرگزار خداوند است. همسر ایوب با ناراحتی از پیرمرد جداشد و بدون خداحافظی راه افتاد و پیش ایوب رفت،و آنچه اتفاق افتاده بود برای ایوب،تعریف کرد.

ایوب ازاینکه تابه حال،هیچ گناهی انجام نداده وهمیشه پاک،زندگی کرده،ناراحت شدکه چراچنین تهمت گناه به او می زنند.ولی بازهم صبر و تحمل کرد و به همسرش گفت:اینها همه کارشیطان است و خداوند،بازهم مارا امتحان می کند.به این حرف ها،اهمیت نده،و باتحمل به زندگی خودت ادامه بده و خدا راشکر گزارباش.

چند روز بعدشیطان،دوباره خودش رابصورت،مردی مهربان درآوردو پیش همسر ایوب رفت. همسر ایوب،به فکرحرف های ایوب افتاد،و در یک چشم برهم زدن،از آن مردجدا شد.شیطان که دیدا ز این راه،کاری نمی تواند انجام دهد،به سراغ مردم رفت.وبابی حیایی فریادزد:ای مردم،همه می دانید که ایوب،به بیماری سختی دچار شده،ما او را ازشهر بیرون کرده ایم،تابیماری اش به دیگران،سرایت نکند. اما همسرش،خیلی راحت،به خانه های شما می آید و کارمی کند.ممکن است این بیماری خطرناک ، از طریق همسرش به شما سرایت کند،و همه ما و بچه هایمان،دچار آن بشویم.زیرا بیماری ایوب،واگیردار است،پس بیایید همسرایوب رابه خانه هایتان،راه ندهید.به همین خاطر،دیگرکسی حاضر نشد به همسر ایوب کاربدهد.

از آن پس ایوب و همسرش ،حتی یک لقمه نان هم نداشتند که خودشان را از گرسنگی نجات بدهند .آنها تک و تنها در یک کلبه خرابه ،در بیرون از شهر به سختی زندگی می کردند.همسر ایوب خیلی ناراحت شد و دیگر حتی ،توان گریه کردن هم نداشت .چیزی هم نداشتند که برای فروش به بازار ببرند . در همین حال بود که ناگهان فکری به سرش زد که گیسوان بلند خود را بفروشد چون همسر ایوب زنی زیبا و گیسوان بلندی داشت که بسیاری از زنان آن دوره ، آرزوی آن را داشتند و حاضر بودند تکیه ای از آن را بخرند و به موهای خود ببافند،همسر ایوب با بغض و ناراحتی یک رشته از گیسوان خود را برید و به شهر رفت و آنها را فروخت، اما پول آن چند روز بیش نماند.ناچار رشته ای دیگر از موهای خود را هم  فروخت. یک روز ایوب تعجب کرد که همسرش دیگر کار نمی کند این آب و نان را از کجا می آورد . از او پرسید که این غذا را از کجا می آوری؟

زن ایوب نمی خواست این راز را به ایوب بگوید، به هر طریق سعی می کرد بحث را عوض کند و می گفت: بلند شو و غذا بخور خیلی خوشمزه است . بلند شو بلند شو که خیلی ضعیف شده ای ، اما ایوب با اراحتی او را قسم داد که اگر به او نگوید پول را از کجا آورده به غذا لب نمی زند .همسر ایوب در مقابل سوگند ایوب راهی نداشت که جز حقیقت را بگوید،اما بر زبان آوردن آن برایش خیلی سخت بود ، به همین خاطر روسری اش را باز کرد و از سرش برداشت. ایوب همه چیز را فهمید قطره های اشک مثل چشمه ای جوشان ، از چشمان ایوب سرآزیر شد. با همان حالت گریه،دست به دعا برداشت و گفت :آه ای خدای بخشنده ، میبینی که چقدر درمانده و بیچاره شده ام دوست دارم زمین دهن بگشاید و به درون آن بروم تا، چنین لحظاتی را نبینم ، ولی باز هم به تو پناه می آورم خدایا برما ببخش . 

سال ها گذشت زمان سختی ها، بدبختی ها و گرفتاری های ایوب به سر رسید،ایوب امتحان الهی را با موفقیت پشت سر گذاشته بود او آنقدر صبر و تحمل کرده بود که (صبرایوب) همه جا بر سر سخن ها بود و به صورت ضرب المثل در آمده بود زیرا خداوند هم می فرماید:(با هر سختی،آسانی همراه است )

همین طور هم شد، روزی ایوب تنها بود که جبرئیل نازل شد و وحی الهی را به او رساند، که پایش را به زمین بکوبد .از زیر پایش چشمه ی آبی زلال جوشید .خداوند به ایوب دستور داد که به درون آب برود و خودش را بشوید .ایوب هم این کار را کرد و آنقدر با نشاط شده بود که مثل اوایل جوانی، دوست داشت آب تنی و شنا کند . وقتی از آب بیرون آمد تعجب کرد چون دوباره جوان و سرحال شده بود و دیگر از آن همه درد و رنج خبری نبود که نبود. همسرش که بازگشت، ایوب را نشناخت! 

از خود ایوب، سراغ ایوب را گرفت و گفت : شما همسرم ایوب را ندیده اید ؟ او خیلی پیر و ناتوان است . می ترسم بلایی سرش آمده باشد. 

مردجوان گفت: ( همسر فداکارم ، من ایوب هستم ) زن باور نکرد و دوری می کرد . ایوب هم آنچه راکه اتفاق افتاده بود ، برای همسرش تعریف کرد . 

خدا نیز دوباره به ایوب و همسرش ثروت و دارایی فراوانی داد و آنها مثل گذشته غرق در نعمت های خداوند ، زندگانی خوب و با نشاطی را گذراندند و به فقرا و نیازمندان هم کمک می کردند .

مردم هم که از رفتار بدشان نسبت به ایوب و همسرش شرمنده شده  بودند پیش ایوب می رفتند و طلب بخشش می کردند ایوب هم همه آنها را بخشید . خداوند می فرماید : خدا به کسانی که صبر و تحمل داشته باشد پاداش بی حساب می دهد.

علی علی جان پسرم حواست کجاست / علی که از قصه شیرین بابا قربان به فکر فرو رفته بود به بابا قربان گفت میشه ما هم مثل گذشته زندگی خوبی داشته باشیم. بابا قربان بازهم سخن خداوند را بازگو کرد و گفت : چرا نمیشه پسرم تو صبر کن خداوند هم به تو پاداش نیک می دهد . سالها گذشت علی و خانواده اش با صبر و تحمل تمامی سختی های زندگی را پشت سر گذاشتند . ابتدا چون برای شفای مادرش نذر امام رضا کرده بود او را به مشهد مقدس ببرد و آقا امام رضا (ع) مادر علی را شفا داد و حالش خوب خوب شد . 

علی هم که دانشگاه را به پایان رسانده بود ، ازدواج کرد و خداوند هم به او دو فرزند دختر عطا کرد . علی که چنین لحظاتی را روز شماری می کرد به آرزوی خود رسید و به همراه زن و فرزند و مادر و خواهر جوانش به شهر خود منجیل رفتند ، تا بتواند به مردم شهر خود خدمت کند زیرا اگر آن زمان ، دکتر متخصص بود بیماری مادرش بیشتر و بیشتر نمی شد که او را زمین گیر کند و به همین خاطر علی آرزو کرده بود که روزی دکتر بشود و به مردم شهرش خدمت کند . 

علی و خانواده اش سالهای سال به خوبی و خوشی زندگی کردند و هرسال شب یلدا مثل گذشته دورهم می نشستند و مادر بزرگ برای آنها قصه می گفت : یکی بود یکی نبود ...  .

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩۶
زبان : فارسی