چاقو باید تیز باشد، تیزِ تیز!
خورشيد به سوي غرب ميرفت كه نباشدو آسمان به رنگ نارنجهاي تازهرسيد شده بود. چند ساعتي بيشتر وقت نداشت. بايد تاهنگام آمدنِ صاحب، تصميمش را عملي ميكرد. باز هم مثل هميشه حتماً برميگشت و بااعصاب خُردي ميگفت: « فقط بگو غذا كي حاضر ميشه؟ »
ديگرخسته شده بود. از همه چيز، زندگي، تنهايي و سكوتي خفهكننده كه در لحظه لحظهي ثانيهها و ثانيهشمارها جا گرفته بود. هنوز مطمئن نبود كارش نتيجه ميدهد.
- يعني بالاخره از دست اين زندگي كوفتي خلاص ميشم؟!
مگرفرقي هم ميكرد. فقط يك چاقوي تيز نياز داشت. آنقدر تيز كه با يك فشارِ كوچك، كاررا تمام كند. وقتِ زيادي نداشت. به سوي آشپزخانه رفت. نگران بود. سياهي همهجاسَرَك ميكشيد. ذهنش هم سياه بود و خطخطي. اعصاب متلاشيشدهاش تصميمي از اين بهتر نميتوانست كه بگيرد. فندقهاي پوستگرفته را روي كيك چيد و فكر كرد چه كاربيهودهاي! اولين كشو را با دستان لرزانش كشيد. از زندگياش راضي نبود. دريغ از يكروز زندگيِ با آرامش. بعد از ماه عسل 3 روزه، تا به حال با هم جايي نرفته بودند وپوسيدن او كمكم آغاز ميگرفت. حالا وقتش رسيده بود كاري كند. نبايد ميگذاشت زندگياش، آيندهاش روحش از هم بپاشد.
درون كشو را نگاهي انداخت. دستهي چوبي چاقو يادش انداخت كه همان چاقوي لبپريدهي قديمي است. براي اولين بار خواست كارش رادرست انجام دهد.
- نه، بايد خيلي تيز باشه، تيزِتيز. به سراغ كابينت آخر رفت. يك بسته چاقوي جديد انگليسي درآورد. هنوز از كاري كه ميخواست بكند، مطمئن نبود. اصلاً فايدهاي هم داشت.
- بايد كارم بدون هيچ عيب وايرادي انجام بشه. راههاي زيادي داشت. وليكن فكر ميكرد با اين كار زودتر راحت ميشود.
دقايق بهكُندي ميگريختند. ازپشت پنجرههاي دوجداره شفاف،خيابان را مينگريست. نگرانتر شده بود.
- يعني زندگيِ من و صاحب همينجاتموم ميشه؟ ساعت، هشت را نواخت. قيافهي بههمريختهي صاحب، جلوي چشمانش رژه ميرفت. حالا كاملاً از كاري كه ميخواست كند، راضي بود.
- فايدهاش چيه؟ هر شب بيخود پيش صاحب ناله و زاري ميكنم. امشب بايد ضربه آخر رو بزنم. با شنيدن صداي كفشهاي صاح بروي راهپله، دستهي پلاستيكي و محكم چاقو را در دستش فشرد. بايد زودتر از اين به خودم ميآمدم.» اين افكار، با صداي خشك چرخيدن كليد در قفل، پراكنده شد و بعدموهاي آشفته و فِرِ صاحب كه روي پيشاني سرخ و عرقكردهاش چسبيده بودند، اولين چيزي بود كه به چشم ميآمد.
- سلاممژده. فقط بگو غذا چيه وكي حاضر ميشه كه از گرسنگي دارم غش ميكنم.
- تا لباسترو دربياري و دستاتو بشوري، ميز روچيدم.
تزئين غذا خيلي برايش مهم بود. كافي بودسالاد را با زيتونپرورده و دورِ مرغها را با ورقههاي گوجههاي رسيده و پُرآب مزين كند تا صاحب يك تشكر حسابي و بهظاهر با شيرينزباني از او بكند. نه به عنوان تشكر از خانمِ خانه، بلكه به عنوان كسي كه فقط ...
ولي امشب قضيه چيز ديگري بود. صاحب نميدانست چه نقشهاي برايش كشيدهام. بايد زندگي هر دومان را دگرگون ميكردم. به هر قيمتي بود. اين همه حرفِ در گلومانده بس بود.ميز را حسابي آرايش كرده بودم و دو شمع خاموش روي سفره در انتظار جرقهاي بودند تاانفجار كوچكِ خود را آغاز كنند. باز به چاقو نگاهي انداختم و به دستان عرقكردهام.بعد چاقوي لبهي تيز و براق را طوري زير ديسِ برنج گرفتم تا صاحب آن را نبيند.صاحب با ركابي روي صندلي پشت ميز منتظر نشسته بود. با همان قيافه بياحساسِ هميشگياش. و مژده از همين لجش ميگرفت. به عكسالعمل صاحب فكر ميكرد. آن لحظه كهنقشهاش را اجرا كرده است. چاقو را از زير ديسِ گرم و اشتهاآور برنج كه هنوز بخاراز آن بلند ميشد، روي صندلي خودش گذاشت و باز هم صاحب آن را نديد. حواسش فقط بهبرنجهاي زرد و زعفراني بود كه روي نوكِ تپهي برنجي روي ديس، جا خوش كرده بودند.نيمنگاهي به دنبههاي شناور روي خورش ميكرد كه حتماً تند و تند به او چشمك ميزدند.مژده آماده بود. بايد قبل از اينكه غذايش تمام ميشد، تصميمش را عملي ميكرد. بازبرق چاقو چشمانش را زد: « يعني موفق ميشم! »
درمقابل آن همه بيتوجهي صاحب، جواب خوبي بود. ميدانست شايد با اين كار، زندگياشاز اينرو به آنرو شود. تا به حال همه كاري را امتحان كرده بود، به جز اين يكيرا. آرام روي صندلي نشست و چاقو را هم كنار خودش گذاشت. وقت به سرعت گريزان بود.بايد طوري صحنهسازي ميكرد و اجازهي فرصت را از صاحب ميگرفت. قاشق انباشته ازترشي را به دهانش نزديك كرد و بعد به سرفه افتاد. صاحب با دهان پر از برنج به مژده نگاهي سرزنشآميز انداخت. بهترين لحظه براي مژده بود كه با همان سرفهي مصنوعي به سمت آشپزخانه دويد. تمام اتفاقاتي كه ممكن بود بعد از آن شكل بگيرند، در سرش ميچرخيدند.
-بالاخره چي ميشه؟
به پشت سرش نگاه كرد. شمعها تند و تند آب ميشدند و صاحب با دستان چرب و چيلياش باران مرغ ور ميرفت. عالي بود اين فرصت. ظرف از قبل آماده شده را با يك دست پشت سرش پنهان كرد و شاديش را نيز در آن سوي لبهايش. زياد سنگين نبود.
روي كف دستش ميايستاد. با همان حالت عادي به سوي ميزِ غذا رفت. حتي اگر ظرف را جلوي خودش ميگرفت هم چشمان گرسنهي صاحب آن را نميديد. كنار صندلي خودش ايستاد. سايهاش بر ظرفهاي نيمهخوردهي غذاها افتاد. چاقو را با احتياط از روي آن برداشت و آمادهي حركتي ناگهاني شد.غذاهاي روي ميز كه در اولين نگاه، آب دهان هر بينندهاي را به سرعت جاري ميكرد،در حال ته كشيدن بودند. انگار با شمعها مسابقه گذاشته بودند. ظرف در اين دست وچاقوي تيز در آن دست. لبش را آرام آرام گزيد و بعد در يك آن...
-صاحب عزيزم، تولدت مبارك.
صدايش لبريز از ترديد و هيجان بود. بعد ظرف كيك را جلوي صاحب گذاشت و چاقوي تزئين شده بانوارهاي ظرف و صورتي را هم توي دست او جا داد و منتظر واكنشي از او ماند. حرفهاي زيادي براي گفتن داشت. فندقهاي شكلاتيرنگ دورگلهاي پلاستيكي روي خامهي وسط كيك حلقه زده بودند. مژده به چشمان دايرهشده صاحب نگاهي نگران انداخت و صاحب با ديدن چاقوي تزئين شده و كيك پُرخامه و حتماً زحمتي كه مژده تا الان كشيده بود، به چشمان منتظر او نگاهي كرد. لبخندي كمرنگ زد. شايد بار اول بود كه واقعاً نگاهي از روي مهرباني به مژده ميكرد. به خود مژده و نه كيك و نه غذاهاي روي سفره. لازم نبودمژده حرفي بزند. اين چشمهاي نمدار مژده بودند كه راز دلش را برملا كردند. بعددستان سبزه و پُرمويش را روي دستان سفيد و بيموي مژده گذاشت و گفت: « باشه، توبرنده شدي، يه هفته مرخصي و دو تا بليط مشهد كافيه؟»
مژده خنديد. به اندازهي تمام روزهاي از دسترفته. به جاي همهي فرصتهاي بيخودِ هدرداده خنديد. به دعواهاي ساختگي و قهرهاي هفتهاي يكبار خودش كه براي جلب توجه صاحب ميكرد و هيچوقت مؤثر نبود. به خودش كه تازه به بعضي ريزهكاريهاي زندگيِ مشترك پي برده بود و به رفتارهايش كه هميشه با كمحوصلگي و قهر و ناز، با صاحب ميكردو باز هم خنديد و اين بار فقط براي صاحب.
-كافيه صاحب، عاليه عالي!
بعدهمانطوركه به سمت كشوي ميزِ آرايش ميرفت تا ادكلن كاغذپيچ شده را بياورد، نگاه تشكرآميزي به چاقوي تيزِ تيزي كرد كه با آسودگي درون دستان صاحب لميده بود و داشت كيك را بُرِش ميداد.