مترسک
ماشين پر از كارگر كه ايستاد فهميدم اولِ كار است.
وقت كاشتِ برنج؛ الان است كه بيايند و مثل هر سال لباسم را عوض كنند. با آمدن حاجخردهكار با آن چكمههاي بلندِ سياهِ پر از لجن و آن شلوار خاكي گشادي كه نصفش توي چكمههايش بود و آن پيرهن سفيد و جليقهي قهوهاي هميشگي. حدسم درست از آب درآمد دستي به سبيلش كشيد و با دست اشاره كرد كه كارگرها از پشت وانت پايين آمدند. يكسري وسيله كار دستشان بود و معلوم بود كه خيلي خستهاند. چند جايي كار كرده بودند اما باز هم رمق داشتند.
حاجي كلاه بافتنياش را از سرش برداشت و گذاشت روي پرچين و آرام گوني پارهاي را برداشت و وارد خطهي سبز شد سرتاسر زمين را شخم زده بودند و همه جا بوي عطر خاصي ميآمد. جوي كوچكي كه از كنار زمين ميگذشت پر شده بود از آب زلال و دسته كلاغي توي پرچين زمين را نوك ميزدند. ابرها دست در دست هم كشيده بودند و آرام تكان ميخوردند. خورشيد هم خودش را لاي شاخههاي كاجها پنهان كرده بود. گوني را ول كرد كنار پايم و نشست روي زانوهايش لباسهاي كهنهتر از كهنه و آفتابخوردة پوسيده را از تنم بيرون كشيد و يكسري لباس ديگر كه تقريباً سالم بودند و قبلاً توي تنِ خودش ديده بودم را به من پوشاند. صداي احمدتراكتور را شنيدم كه داد ميزد: « بچهها بياييد اينطرف از چپ به راست شروع ميكنيم.»
حاجي هم حرفش را تأييد كرد و سيل عظيم كارگرها به سمت راست رفتند. حالا پرچين پر بود از ظرفهاي غذا و بقچه و كيف و زيرانداز كه مال كارگرها بود. بيشتر كارگرها را ميشناختم. ساعتها بود كه
مشغول كار بودند. آرام و بيصدا. كه يكهو صداي جمشيد بلند شد. حاجي، احمد. بچهها و سيل عظيم كارگر به سمتش. هر كس چيزي ميگفت. يك نفر ميگفت: «بيل را بزن توي سرش.» احمدتراكتور بلند داد زد: «نه زبانبسته را بينداز توي آب.» حاجي گفت: «نه بيارش بالا» و آرام دُم مار را بالا گرفت.
كمكم غروب شد و آنها همه دور يك صندوق چوبي نشسته بودند و ما را در آن گذاشته بودند، درِ آن را هم با يك شيشه گذاشته بودند.
خلاصه آن روز كار تعطيل شد و همه حواسشان توي مار بود. حاجي و احمد، بچهها را بردند سرِ كار. وقتي برگشتند نه از شيشه خبري بود ونه از مار. همه از ترسشان بار و بنديلها را جمع كردند و رفتند آنوقت فقط من ماندم و ماري كه به پاي چوبيام پيچيده و حالا نه من تنهايم و نه دستهاي سبزِ شاليزار.