اخترخانم و پَرناز

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستانک
گونه : فانتزی
گروه سنی : ٩ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : ساهره قزوینیان- کودک -استان سمنان

صبح تا حالا منتظر اخترخانم بودم تا برايم دانه بياورد اما اصلاً ازش خبري نبود.

شرح داستان

 خيلي گرسنه و تشنه بودم. ديگر تحمل نداشتم آن‌قدر به دَرِ اتاق نگاه كردم كه خوابم برد. خواب ديدم كه آزادم و دارم تو يك باغِ قشنگ با دوستانم بازي مي‌كنم. يه گوشه‌ي باغ، يه ظرف بزرگ غذا بود. با عجله طرفش رفتم اما يك دفعه از خواب پريدم. اخترخانم برگشته بود و همين كه ديدمش با عصبانيت گفتم: « صبح تا حالا كجا بودي اختر خانم؟ از گرسنگي مُردم. چرا به فكر منِ بيچاره نيستي؟ »

 اخترخانم با بي‌حوصلگي جواب داد: « شلوغ نكن، رفته بودم برايت دانه بخرم. »

  اخترخانم گفت: « مي‌دوني پرناز! مي‌خوام كاري كنم، خودت مي‌بيني كه من ديگه پير شدم و برام سخته كه قفستو تميز كنم و هر روز برايت آب و دانه ندارم. تصميم گرفتم آزادت كنم. غذاتو بخور پرنازِ قشنگم. »

   باورم نمي‌شد كه خوابم اين‌قدر زود تعبير شده باشد. اخترخانم قفس را برداشت. آهسته دَرِ قفس را باز كرد و لبِ پنجره گذاشت. گفت: « برو پرناز، برو. »

  اشك تو چشماش جمع شده بود. يواش آمدم جلوتر به ماشين‌هاي خيابان نگاه كردم و از صداي بوقشون خيلي ترسيدم. برگشتم عقب و به اخترخانم گفتم: « مي‌خواهي منو تو اين هواي كثيف و شلوغي ولم كني؟ نمي‌خوام، گرسنه بمونم بهتر از اينه كه تو اين دود و شلوغي خفه بشم. »

                اخترخانم انگار كه خوشحال شده بود.

                - نمي‌ري! من كه نمي‌تونم مواظبت باشم.

   هر دوتامون به فكر فرو رفتيم كه چه‌كار كنيم. بالاخره يه فكري به سرم زد. با صداي بلند گفتم: « دَرِ قفس باز باشد من هر وقت گرسنه شدم مي‌رم بيرون آب و غذا مي‌خورم و برمي‌گردم پيشِ خودت. اين‌جوري هم خانه دارم هم شما تنها نيستي. »

                اخترخانم كه از اين فكر ِ من خوشش آمد، با صداي لرزون مهربونش گفت: « دوستِ قديمي من خيلي خوشحالم كردي. »

       منم از اين‌كه مجبور نبودم تموم روز و شب توي اون شهر كثيف و پر سر و صدا باشم خوشحال بودم.

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩۵