بیتو بهشت
مجسمههای شکلاتی زیادی داخل قصر دیده میشد. وقتی سپيده خوب همهجا را گشت، پلهای را دید و از آن بالا رفت. آنجا اتاقهای زیادی بود. درِ یک اتاق را باز کرد. اتاق بود پُر از عروسک و اسباببازی و هر کتابی كه دلش میخواست ...
کمکم تمام بدنش داشت سرد میشد. دیگر نمیتوانست همهجا را خوب ببیند. مدام خودش را سرزنش میکرد که چرا توی بازار دست مادر را رها کرد و رفت تا مغازهي اسباببازیفروشی را نگاه کند و دیگر مادرش را پیدا نکرد.
چشمهای دخترک کمکم داشت بسته میشد.
چشمهايش آرامآرام باز شد، یعنی آنجا دیگر چه جایی بود؟ روبهرويش را نگاه کرد. یک میز خیلی بزرگ بود. روی آن هم پُر بود از خوراکیهای رنگارنگ. خوراکیهایی که کسی تا حالا آنها را نه خورده و نه دیده بود. دخترک چند بار چشمهايش را باز و بسته کرد، اما چیزی که میدید، واقعیت داشت. کمی جلوتر رفت، روی میز را نگاه کرد. شکل ساندویچ بودند. کمی خورد، نانش مزهي پُفک میداد و مواد داخلش مزهي لواشک. آنطرفتر کیکهایی بود به شکلهای مختلف مثل گل، پرنده، خورشید، پروانههای مختلف و طرحهای متنوع که وقتی آنها را میخوردي طعمهای مختلفی میداد. آنها دیگر چه بود؟ خوب نگاهشان کرد، فهمید آدامسهايي هستند که وقتی میخواهد بازشان کند خودبهخود باد میشدند و آنجا پفکهایی هم بودند که مزهی چیپس میدادند. چند تا دیگر خورد. یکی مزهی تخمه میداد و ديگري مزهی شکلات. با خود گفت: «ای کاش در این جای عجیب خانهی شکلاتی هم وجود داشت.» کمی آن طرفتر چشمش به یک درِ بزرگ صورتیرنگ افتاد. میز خوراکیها را رها کرد و دوید به طرف آن در، دستش که به رنگِ در خورد، چند تا تکه شکلات توی یک کاسهی آبنباتی از دریچهای کنار در بیرون آمد و آن را توی دست سپیده انداخت. در باز شد. چیزی که سپیده میدید باورکردنی نبود. او در یک قصر بود. داشت به در و ديوار قصر نگاه میکرد که چند تا اسب از جنس شکلات، كنارش آمدند. سپیده سوار یکی از آنها شد. آنجا پُر بود از شیرینیها و کیکهای چندطبقه و بستنیهای مختلف، تلویزیون شکلاتی و یک عالمه آبنبات. سپیده میتوانست با رنگهای شکلاتی، روی صفحههای آبنباتی نقاشی بکشه و اگر دوست دارد نقاشیاش را بخورد. مجسمههای شکلاتی زیادی داخل قصر دیده میشد. وقتی سپيده خوب همهجا را گشت، پلهای را دید و از آن بالا رفت. آنجا اتاقهای زیادی بود. درِ یک اتاق را باز کرد. اتاق بود پُر از عروسک و اسباببازی و هر کتابی كه دلش میخواست آنجا بود با یکعالمه برچسب و کیف و لباس. سپيده آنقدر بازی کرد که خسته شد. بعد هم با کیفی پُر از اسباببازي رفت تا بقیهی جاها را ببیند، که ناگهان یاد مادرش افتاد. خیلیوقت بود او را ندیده بود، دلش برای مادرش خیلی تنگ شده بود. خیلی دلش میخواست دوباره در بغل مادرش خوابش ببرد و مادر موهای او را نوازش کند که ناگهان احساس کرد کسی دارد موهايش را نوازش میکند و دستهای گرمش را روی سر او میکشد. چشمهايش را آرام آرام باز کرد. چهرهی مهربان مادرش را ديد. ناگهان یاد شیرینیهای خوشمزه، عروسکها، کتابهای رنگارنگ و غذاهای عجیب آنجا افتاد. با تعجب به مادرش گفت: «مامان من چرا اینجام؟»
مادرش گفت: «دختر عزیزم ما تورو کنار یه دیوار لای برفها پیدا کردیم. خدا رو شکرکن که سریع تو رو به بیمارستان رسوندیم.»
سپیده: «مامان باورت میشه، من رفته بودم جایی که خیلی عجیب بود. غذاهای رنگارنگ، یه عالمه شکلات، آبنبات، بستنی. مامان اونجا یک عالمه اسباببازی بود، اما مامان اون اصلاً خوب نبود.»
مادر: «چرا عزیزم؟ اینجایی که تو میگی خیلی باید خوب باشه.»
سپیده: «اما مامان بدون تو توی بهشت هم که باشیم، خوب نیست.»