نخودی در شهر قصه ها

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : فانتزی
گروه سنی : ۱٢ تا ۱۶ سال
نویسنده : هانیا بنیادی

یکی بود بازم یکی بود که تنها بود،هر جا که رفت ،هرجاکه گشت هیچکی نبود باهاش دوست بشه.رفت و رفت تا رسید به شهر قصه ها
یه سلام تپلی برای تو لپ گلی یه سلام قشنگ مثل رودخانه های تو جنگل یه سلام به اندازه تمام نخود ها
نخودی رفت و رفت تا رسید به شهر قصه ها و تصمیم گرفت

شرح داستان

یکی بود بازم یکی بود که تنها بود،هر جا که رفت ،هرجاکه گشت هیچکی نبود باهاش دوست بشه.رفت و رفت تا رسید به شهر قصه ها

یه سلام تپلی   برای تو لپ گلی   یه سلام قشنگ مثل رودخانه های تو جنگل   یه سلام به اندازه تمام نخود ها

نخودی رفت و رفت تا رسید به شهر قصه ها و تصمیم گرفت که برای خودش یه دوست پیدا بکنه و با اون بازی کنه   اولین کسی رو که دید عدسی بود به عدسی گفت  عدسی گلی میای با هم دوست بشیم با هم دیگه بازی کنیم  عدسی گفت: نه که نمیشه چون که من پوست ام صاف و تمیزه  نمیخوام بازی کنم کثیف میشه  نخودی ناراحت شد و رفت تا رسید به لوبیا  به لوبیا گفت:لوبیا  جونی میای با هم دوست بشیم و با هم دیگه بازی کنیم لوبیا گفت :نه که نمیشه چون من رنگ صورتم خیلی قشنگه میترسم آفتاب سوخته بشم و رنگ ام تغیر کنه. نخودی ناراحت شدو رفت تا رسید به لوبیا چیتی به لوبیا چیتی گفت :لوبیا چیتی ناز نازی میای با هم بازی کنیم؟لوبیا چیتی گفت نه که نمیشه. چون من لکه های خوشگلی رو تنم دارم میترسم اگه بازی کنم باد بیاد و اونارو با خودش ببره. نخودی باز هم ناراحت شد و رفت تا رسید به  یه نخود که مثل خودش تپل و مپل بود مثل خودش خوشگل بود نخودی گفت:ای نخود لپ گلی میای با هم  بازی کنیم و با همدیگه دوست بشیم نخود یکم فکر کردو گفت :باشه ولی یه شرط داره نخودی گفت :چه شرطی؟ما دو روز دیگه آش میشیم نخودی گفت :آش؟؟آش دیگه چیه  ؟؟نخود گفت:آشپز میاد و ما رو میشوره میسابه میریزه تو دیگ  بعد همه با هم قاطی میشیم و بعد ش هم خورده میشیم نخودی گفت :پس من چی کار کنم ؟نخود گفت تو باید به من کمک کنی که عدس و لوبیاو لوبیا چیتی رو جمع کنیم تا بشه آش درست کرد. نخودی گفت باشه چاره ای دیگه ندارم . نخودی یه کیسه پر از نقل و شکلات و ادامس برداشت و رفت به سمت بچه هاواول رسید به لوبیا چیتی :گفت :لوبیا چیتی همه میخوایم بریم آش بشیم خوشمزه بشیم لوبیا چیتی گفت:نه نمیتونم لکه های قشنگ رو پوستم با آب قاطی میشه و از بین میرن . نخودی یکی از شکلات های توی کیسه اش در اورد و داد به لوبیا چیتی و گفت:اینو بخور اگه اینو بخوری نه باد لکه هاتو میبره نه آب پاک شون میکنه این شکلات جادوییه به کسی نگو . لوبیا چیتی سر تکون داد و شکلات رو خورد نخودی هم رفت و رفت و رفت تا رسید به لوبیا گفت لوبیا قرمز میخوایم همه با هم بریم آش بشیم خوشمزه بشیم  تو هم میای ؟لوبیا قرمز گفت:نه که نمیتونم پوست ام سوخته میشه  نمیام نخودی یه نقل از تو کیسه اش در اورد و گفت بیا این رو بخور دیگه پوست ات سوخته نمیشه این یه نقل جادوییه به کسی نگی ها . بعد لوبیا قرمز نقل رو خورد. نخودی رفت و رفت و رفت تا رسید به عدسی  . نخودی گفت :عدسی میخوایم همه آش بشیم  تو هم میای؟عدسی گفت :نه که نمیتونم من پوست ام چروک و زبر میشه . نخودی یه ادامس از تو کیف اش در اورد و گفت بیا این رو بخور دیگه پوست ات چروک و زبر نمیشه این یه ادامس جادوییه به کسی نگی ها بعد عدسی سر رو تکون دادو ادامس رو خورد بعد نخودی برگشت پیش نخود و گفت : فردا صبح همه میان اینجا و بعد همه آش میشیم خوشمزه میشیم و بعد اش هم خورده میشیم نخود هم قبول کرد که با نخودی دوست بشه و با هم دوست بشیم روز بعد آشپز اومد. اول عدسی اومد بعد لوبیا قدمز بعد لوبیا چیتی اومد همه که اومدن آشپز گفت آماده اید ؟؟همه گفتن بلللللللللله . همه با هم سرازیر شدن تو دیگ تو آش نه رنگ لوبیا قرمز عوض شد نه پوست عدسی زبر شد و نه لکه های لوبیا چیتی پاک شد و همه و همه با هم تو آش دوست شدن

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.

مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩۵