چشم به راه

دسته : عاطفی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٠ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : عطیه کیخا

پاهایش توان ایستادن نداشتند کنار در چوبی شکسته تکیه داد هوا گرم بود و باد گرمی صورت چروکیده اش را نوازش می داد انگار تنها همدمش باد گرمی بود که میان گیسوانش می پیچید. زمین داغ بود و دیگر به نشستن و راه رفتن به روی آن عادت کرده بود. دستش را سایبان چشم هایش کرد اما آفتا ب امان نمی داد و از لابه لای دستهای چروک و زبرش به صورتش می تابید.


نوشته ی عضو 15 ساله ی مرکز آفرینش های ادبی استان سیستان و بلوچستان شهرستان زاهدان

شرح داستان

پاهایش توان ایستادن نداشتند کنار در چوبی شکسته تکیه داد هوا گرم بود و باد گرمی صورت چروکیده اش را نوازش می داد انگار تنها همدمش باد گرمی بود که میان گیسوانش می پیچید. زمین داغ بود و دیگر به نشستن و راه رفتن به روی آن عادت کرده بود. دستش را سایبان چشم هایش کرد اما آفتا ب امان نمی داد و از لابه لای دستهای چروک و زبرش به صورتش می تابید.دلش می لرزید،دستش را به دیوار گرفت و آرام و با خمی که روی شانه هایش نشسته بود بلند شد.مرغ و خروسها از شدت گرما خود را در آب خنک می کردند. عرق نشسته از روی پیشانی اش را برداشت و وارد خانه شد خانه هم هوای گرم را در خود پیچانده بود و پنکه بدون برق گوشه ی خانه خاک میخورد مثل لیلا که زندگی دیگر برایش بی معنا شده بود لیلا خودش را به آشپزخانه رساند پاهایش درد داشت و تشنه بود. شیر آب را باز کرد آب مثل نخی باریک از میان شیر آب خود نمایی م کرد دستانش را زیر شیر برد تا کمی آب بنوشد اما دید که حتی حوصله ی آن کار را هم ندارد شیر را بست و به سمت یخچال رفت و از بطری آب که به اندازه ی یک لیوان هم آب نداشت نوشید و کنار سماور نشست،آرام و آهسته اشک روی گونه هایش نشست زندگی اش امیدی بود که حالا کم کم داشت رنگ می باخت . برای او انتظار از شدت گرما و یا حتی گرفتن خورشید در دستانش هم سخت تر بود این پنجشنبه هم مثل روزهای دیگر با تنهایی و سختی گذشته بود.

چقدر دلش میخواست موهای بلند نوه اش را ببافد و برای پسرش سجاد لباس اتو کند، برای زهرا دخترش که باردار بود و هندوانه دلش می خواست هندوانه بیاورد اما نه از آمدن معصومه که همیشه قبل از ازدواجش می گفت: مادر جان هر پنجشنبه به همراه بقیه ی خواهران و برادرانم به شما سر می زنم خبری بود و نه از بقیه ی فرزندانش. لیلا خیلی تنها بود، تنها چند سال از مرگ همسرش می گذشت و حالا قاب عکسش بعد از خدا همدم بیقراری هایش شده بود را محکم در آغوش گرفته بود و با گریه می گفت کاش مرا هم با خودت میبردی.

بغض گلویش می ترکد و نمی داند حال در این روستا که چند پیرزن مثل خودش میان گرما و طوفان گیر افتاده اند چه بر سرشان می آید تنها و بدون این که کسی خبردار شود از این دنیا می روند یا.... فکر و خیال پیرزن را رها نمی کند،دلش گرفته بود به روزهای خوب و جوانی اش که فرزندانش از در و دیوار بالا می رفتند فکر می کند نسیم خنکی از میان پنجره فضای اتاق را پر میکند لبخندی بر لبان پیرزن حک می شود نور امیدی وجودش را پر می کند،عصایش را برمی دارد و از خانه بیرون می زند باید به سراغ همسایه ها برود و به آنها بگوید تا پنجشنبه ی هفته ی بعد هم منتظر فرزندانش می ماند. نسیم خنک که هدیه ی خدا بود و لبخند پیرزن مرگ را که در دیوارهای کاهگلی خانه در انتظار بود باز هم شکست داد.

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩۶
زبان : فارسی