خاک سرخ

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : فانتزی
گروه سنی : ۱۵ تا ۱٨ سال
نویسنده : مهسا یونسی ، عضو کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان دهلران ، استان ایلام

روی تخت فلزی اش دراز کشیده بود و انگشت های استخوانی و بلندش را زیر سرش گره کرده بود و در حالیکه به سقف اتاقش نگاه می کرد قطره اشکی آرام آرام از گوشه ی چشمان قهوه ای رنگش به سمت موهای وزوزی اش سرازیر شد به یاد روی افتاد که با شجاعت احمقانه اش پیشنهاد آقای «کیهانی» رئیس اداره ی هوا فضا را قبول کرد. کاش آن روز با «سپهر» به رصدخانه نمی رفت سحر کارمند اداره ی هوا فضا و دوست صمیمی «سهیل» بود. سپهر عصرها به رصدخانه می فرت و سهیل را هم با خودش می برد اما این بار با تمام دفعات قبل فرق می کرد

شرح داستان


روی تخت فلزی اش دراز کشیده بود و انگشت های استخوانی و بلندش را زیر سرش گره کرده بود و در حالیکه به سقف اتاقش نگاه می کرد قطره اشکی آرام آرام از گوشه ی چشمان قهوه ای رنگش به سمت موهای وزوزی اش سرازیر شد به یاد روی افتاد که با شجاعت احمقانه اش پیشنهاد آقای «کیهانی» رئیس اداره ی هوا فضا را قبول کرد. کاش آن روز با «سپهر» به رصدخانه نمی رفت سحر کارمند اداره ی هوا فضا و دوست صمیمی «سهیل» بود. سپهر عصرها به رصدخانه می فرت و سهیل را هم با خودش می برد اما این بار با تمام دفعات قبل فرق می کرد چون همه ی دانشمندان و کارمندان هوا فضا برای دیدن مریخ به رصدخانه آمده بودند؛ سپهر دلیل این ازدحام را برای سهیل توضیح داد و گفت: بهترین وقت برای دیدن مریخ همین حالاست چون به کره ی زمین نزدیک شده است و این اتفاق هردوسال سکبار اتفاق می افتد حتی با چشم معمولی هم می شود مریخ را دید و من سیاره ی سرخ رنگ زیبایی را در آسمان دیدم که درست مثب سیاهچاله هایش من را به سمت خودش کشید. فرداری آن روز طبق معمول با غرغر کردن های پدرش بیدار شد؛ سهیل تاکی می خوای توی رختخواب بخوابی؟ خسته نشدی از بس خوردی و خوابیدی؟ سهیل که حوصله ی حرف های تکراری پدرش را نداشت و می دونست که اگر از تختش بیرون نیاید پدرش دست از سرش برنمیدارد؛ پتو را کنار زد و رفت جلوی آینه؛ دستی به موهای وزوزی اش کشید و از پله ها پایین آمد. هنوز صورتش را نشسته بود که پدرش گفت: از بیکاری خسته نشدی؟ تاکی میخوای با سپهر شبا تا صبح آسمونو نگاه کنی؟ این که نشد کار؟ سهیل برای لحظه ای که به سپهر فکر کرد و به پدرش گفت: آره میرم پیش سپهر شاید توی شرکتشون برای من کاری باشه و بدون خوردن صبحانه به شرکت هوافضای آقای کیهانی رفت با سپهر راجع به کار صحبت کرد و سپهر گفت اینجا فقط یه نیروی خدمات میخواد که اونم بعید می دونم تو از عهده اش بربیای؛ سهیل برخلاف میلش قبول کرد و مشغول به کار شد در این مدت خیلی چیزها درباره ی فضا و ستارگان یاد گرفت و زمانی که فهمید شرکت دارد روی یک فضاپیمای تکسرنشین کار می کند تا آن را به مریخ بفرستد بسیار هیجان زده شده بود و دلش می خواست بداند چه کسی حاضر می شود به این سفر برود؟ بالاخره کار ساخت پایان یافت و تمام کارکنان و دانشمندان در سالن بزرگ اجتماعات جمع شده بودند؛ سهیل هم از میهمانان و کارمندان به خوبی پذیرایی می کرد و با دقت به حرف ها و بحث هایی که می شد گوش می داد. در نهایت باید یک نفر قبول می کرد و عازم مریخ می شد سالن پر از همهمه و سروصدا بود هرکس چیزی می گفت و از قبول این کار دوری می کرد. سهیل سین چای را روی میز آقای کیهانی گذاشت و روبه جمعیت کرد و گفت: من قبول می کنم؛ سالن یکدفعه ساکت شد و سهیل دوباره حرفش را تکرار کرد؛ آقای کیهانی درباره ی خطرات این سفر و سختی هایش حرف زد اما سهیل سهیل قاطعانه گفت من حاضرم آقای رییس. سهیل یک ماه دوره ی آموزش فضا نوردید و با همه چیز آشنا شد.

بالاخره روز موعود فرا رسید سهیل از همیشه سرحال تر بود و مخالفت های سپهر و پدرش هیچ فایده ای نداشت.

او آماده ی پرواز شد و در جیب لباس فضانوردی اش عکس پدر و مادرش را گذاشت تا احساس تنهایی نکند. هرچه از زمین فاصله می گرفت هم اشتیاق داشت و هم استرس اشتیاق دیدن مریخ و استرس ندیدن زمین؛ خودش می دانست بزرگترین ریسک زندگی اش را کرده است اما با این وجود پشیمان نبود. بالاخره به سیاره ی بزرگ مریخ نزدیک شد و خودش را آماده ی فرود آمدن نزدیک شهرک فضایی کرد که تکان های دست نگهبان شهرک او را متوجه ی سیاهچاله ی نزدیک موشک کرد؛ سهیل به موقع متوجه شد و در دام جاذبه ی سیاهچاله نیافتاد. این نهایت خوش شانسی او بود. نگهبان شهرک مردی کوتاه قد با کله ای گلابی شکل و بدون مو بود که رنگ پوستش بسیار سفید بود بعد از نشان دادن کارت عبور به نگهبان سهیل توانست به عنوان یک محقق وارد شهرک فضایی شود. شهرک در جایی دور از سیاهچاله ها ساخته شده بود. چیزی که توجه سهیل را خیلی به خود جذب کرده بود خاک قرمز رنگ مایل به قهوه ای زمین آنجا بود. سهیل اطراف را نگاه کرد و متوجه تابلوی بزرگی شد که روی آن نوشته شده بود: مهمانخانه ی زمینی ها یک راست به آنجا رفت و با نشان دادن کارت شناسایی مهماندار او را به اتاق راهنمایی کرد سهیل شب سختی را گذراند خیلی زود دلتنگ زمین شد اما تنها چیزی که از ذهنش بیرون نمی رفت خاک سرخ زمین مریخ بود. به خاطر آورد در هرمزگان جزیره ای هست به نام «اخری» که از ذخایر خاک سرخ در ایران به شمار می رود و از آن در ساخت سرامیک و کوزه های رنگی همچنین صنایع مختلف شیمیایی استفاده می شود؛ با خودش فکر کرد خاک اینجا از اکسیدآهن است و حتما با آب مخلوط شده که باعث زنگ زدگی خاک شده و به رنگ قرمز درآمده است. سهیل خواب شب را با رویای کشف معدن بزرگ خاک سرخ برای ساخت کارخانه ی بزرگ شیمیایی در زمین به سر برد از خواب که بیدار شد به فکر آزمایش خاک شد. در شهرک فضایی چرخی زد تا کسی را پیدا کند تا کمک دستش باشد و شهرک را به او معرفی کند. ناگهان شلوغی مغازه ای توجه اش را جلب کرد پس به سمت مغازه رفت روی سردر مغازه نوشته شده بود: بستنی فروشی کاوه. سهیل با خودش تکرار کرد: کاوه ... این که یک اسم زمینیه؟

وقتی از میان جمعیت گذشت مردی لاغر اندام و قدبلندی را دید که هیچ شباهتی به مریخی ها نداشت. بعد رفتن مشتری ها به کاوه گفت: مثل اینکه سرت خیلی شلوغه؟ کاوه اول به حرف های سهیل توجه نکرد ولی بعد حس کرد یک زمینی با او حرف می زند؛ پس صورتش را به سمت سهیل برگرداند و بی اختیار گریه کرد و سهیل را در آغوش کشید. کاوه مغازه را بست و دست سهیل را محکم در دستهایش گرفت و گفت گرمه خیلی گرمه و دوست داشتنیه؛ دستهاتو میگم. کاوه از سفرش به مریخ حرف زد و اینکه چند ماه پیش که برای تحقیقات به اینجا آمده یک قطعه از سفینه اش خراب شده و نتوانسته آن را تعمیر کند و تا امروز هم برای تعمیر آن راه های مختلفی را امتحان کرده است. سهیل از کاوه درباره ی تحقیقاتش پرسید و اینکه اگر موافق باشد روی خاک اینجا تحقیق کنند. کاوه، سهیل را با خودش به کارگاه بزرگی که در این مدت ساخته بود برد. آن جا پر بود از ظروف سفالی سرخ رنگ؛ پلاستیک ها و ... که برای نقاشی هیچ کدامشان از رنگ استفاده نکرده است. سهیل گفت: اینجا که آب هست حتما اکسیدآهن در خاک با آب مخلوط شده و زنگ زده که حاصلش این خاک سرخ است؛ کاوه با دست به رودخانه های یخ زده اشاره کرد و گفت: به نظر می آید اینها رودخانه هایی باشند که یخ زده اند اما در واقع آبی وجود ندارد و این دی اکسیدکربن یخ زده است هرچند که حاصلخیزی خاک اشاره به این دارد که در گذشته احتمال وجود آب در مریخ وجود داشته است. سهیل گفت پس ما به کمک هم از این خاک بهره برداری می کنیم ما یک معدن بزرگ کشف کرده ایم. کاوه گفت آره همین طوره اما تو می تونی به زمین برگردی ولی من تا سفینه ام را درست نکنم نمی توانم به فکر ساخت یک کارخانه ی بزرگ شیمیایی باشم. سهیل بعد از انجام تحقیقاتش آماده ی بازگشت به زمین شد اما آن شب تا صبح با خودش فکر کرد و بالاخره تصمیم خودش را گرفت و رفت سراغ کاوه و به او گفت آماده ی سفر به زمین باش، کاوه از تعجب خشکش زده بود و نمی دانست چه بگوید، اما سهیل با قاطعیت گفت من تصمیممو گرفتم دوست عزیز این کشف تو است و تو حق داری که به زمین برگردی و اطلاعات را در اختیار شرکت هوافضا بگذاری من اینجا می مانم و منتظر تیم کارگران استخراج معدن می مونم. کاوه بالاخره قبول کرد و به زمین برگشت. حالا دو ماه از رفتن او می گذرد ولی هنوز خبری از زمین نشده است. با بی حوصلگی از تختش پایین آمد و بیرون را نگاه کرد دیگر منتظر هیچ سفینه ای نبود و امیدش را از دست داده بود با خودش فکر کرد این هم حماقت دوم من که گذاشتم کاوه به جای من به زمین برود. غرق در این افکار بود که صدای نگهبان شهرک فضایی او را به خود آورد که می گفت یک سفینه از زمین همین حالا بیرون شهرک به زمین نشست.

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩۶
زبان : فارسی