خواب دیدم؟
روی صندلی نشسته بودم. مادرم روبهرویم بود و مادربزرگ به پشتی تكیه داده بود. به مادرم گفتم: «خواب دیدم؟!»
روی صندلی نشسته بودم. مادرم روبهرویم بود و مادربزرگ به پشتی تكیه داده بود. به مادرم گفتم: «خواب دیدم؟!»
مادرم گفت: «نه، خواب نبود.» چون در خاطر او هم، همه چیز همانطور بود. مادربزرگ گفت: «یادم نمیآید شنیده باشم، دو نفر با هم یك خواب را ببینند، پس خواب نبوده…»
اما من یادم میآید. رفتم بخوابم. مادرم آهسته آهسته میدوخت. پنجره با تندبادی باز شد. تندباد آمد تو… مهربانانه دورم گشت. بغلم كرد. از روی صندلی چرخدار بلندم كرد و من را با خودش برد. مادرم با لباسهای دوخته و نیمدوختهاش دنبال ما آمد. تنمان مثل عروسكهای بادی نرم و سبك بود. باد قلقلكمان میداد. صورتمان از شادی باز شده بود. مادرم مثل قاصدكی خندان، سبك توی هوا میرفت. گیسهای بافتهی من مثل فرفره میچرخید. شالهای جورواجوری كه دور پاها و كمرم بسته بودند، یكی یكی باز شدند؛ نوارهایی شاد و آزاد شدند؛ توی هوا پیچ و تاب خوردند و با باد رفتند.
پاهایم كه انگار منتظر بودند آزاد شوند، حركت كردند. خندیدم. فریاد كشیدم: «نمیدانم ماهی هستم یا پرنده… پرنده هستم یا ماهی؛ امّا پاهایم حركت میكنند.»
در دریای بیآب شنا كردم. در آسمان پُر ابر پرواز كردم. مثل عقاب بر قلهی كوهی بلند ایستاده بودم كه مادرم را دیدم. لباسهای نیمدوختهاش مثل رختهای فراری از روی بند میرفتند و او دنبال آنها به هوا چنگ میزد. دنبالشان رفتیم؛ اما هرچه میرفتیم، به آنها نمیرسیدیم. ناگهان سنجاق سینهی لباسی باز شد و به سوی ما آمد. سنجاق سینه، شكل یك دوچرخه بود. دوچرخه هر چه جلوتر آمد، بزرگ تر شد. كنار من كه رسید، یك دوچرخه درست و حسابی شد. روی دوچرخه پریدم. مادرم پشت دوچرخه نشست. تند تند پا زدم. پاهایم نرم و سبك حركت میكردند. با دوچرخه تندتر از باد رفتیم. مادرم قاهقاه میخندید. به لباسهای نیم دوخته میگفت: «بهتان رسیدیم! رسیدیم!»
و بیخیال، مثل پرندهای سبك، نیمدوختهها را از توی هوا جمع كرد. آنها را روی هم پوشید مثل یك آدمك پارچهای چاق و گنده شد. میخندیدیم كه از دل ابری خنك گذشتیم…
حالا باز من روی صندلی نشستهام. مادرم روبهرویم نشسته و مادربزرگ به پشتی تكیه داده است.
گفتم: «خواب دیدیم؟»
مادر گفت: «نه، خواب نبود، هنوز لباسهایمان خیس است.»
از پنجره، توی حیاط پیداست. دوچرخه كه به دیوار حیاط تكیه داده، شبیه یك گل شمعدانی است. سبز است با زین قرمز. درست مثل سنجاق روی لباس. میگوید: بیا سوار شو! باز هم تندتر از باد میرویم… بیا!»
مادر میگوید: «بلند شو، منتظر است.»
مادربزرگ میگوید: «خوب نیست كسی را منتظر بگذاری…»
من سعی میكنم از صندلی جدا شوم…