آرزوی درخت
رهام ٨ ساله - تهران
درخت دوست داشت به جنگل برود و در کنار درختان دیگر زندگی کند.
روزی درخت جوان تنهایی بود که در پارک زندگی میکرد او آرزو داشت جنگل روی کوه را ببیند و به میهمانی درختان جنگل برود چون همیشه آنها دور هم جمع بودند و میهمانی میگرفتند .
با آمدن خانم پاییز درخت خوشحال شد .او به خانم پاییز گفت:«من میخواهم به میهمانی بروم، لطفاً موهای من را رنگ کن.»
خانم پاییز به او گفت:«که درختها نمیتوانند حرکت کنند.»
اما درخت گفت:« من میدانم که میتوانم بروم !»
خانم پاییز موهای او را رنگارنگ کرد.باد وزید و درخت به او گفت :«لطفاً میتوانی من را به جنگل برسانی؟»
باد به او گفت:«که درختها نمیتوانند حرکت کنند»
اما درخت گفت :«من میتوانم حرکت کنم!»
باد آهی کشید و تند و تند و تند وزید ولی درخت از جایش تکان نخورد و فقط چند شاخه از او جدا شد و روی زمین افتاد.
روزها گذشت و آقای زمستان از راه رسید.آقای زمستان موهای او را کوتاه کرد .حالا درخت هیچ مویی نداشت .درخت سردش بود .
او کم کم باور کرد که درختها نمیتوانند حرکت کنند پس غمگین و بیمار شد. درخت به جنگل روی کوه نگاه میکرد و حواسش به هیچ پرندهای نبود. هیچ پرندهای به او توجه نمیکرد . پرندهای آمد و جستی روی شاخهی او زد خواست با درخت دوست شود.
اما درخت پرندههای را که میتوانستند به سمت جنگل پرواز کنند را دوست نداشت و به آنها حسودی میکرد.پرنده از روی شاخهی او پرید درخت سرش را برگرداند و آهی کشید و دوباره به جنگل خیره شد.
چند سال گذشت درخت آنقدربیمار بود که مرتب برگهایش میریخت وچند تا از شاخههایش خشک شده بود .نگهبان پارک دید که درخت پیر و ناتوان شده است پس اره برقی را آورد ودرخت راقطع کرد.
کودکی با توپش از آنجا میگذشت به درخت که روی زمین افتاده بود وگفت:«توچرا ناراحت و غمگین هستی؟!»
درخت به او گفت :«خوشبهحالت که میتوانی دنبال توپت بدوی، من فهمیدهام که درختها نمیتوانند حرکت کنند و به جنگل برسند»
پسربچه با مهربانی گفت :«چه کسی گفته است که درختها نمیتوانند حرکت کنند ،من به تو کمک میکنم که به جنگل برسی»
او چند تا از میوه های درخت را برداشت و به جنگل برد و کاشت.
حالا درخت در جنگل زندگی میکند هر سال خانم پاییز موهای اورا از همه زیباتر رنگ میکند و درخت در میهمانی درختان شرکت میکند.