آرزوی دانه
رشد
روزي روزگاري دانهاي بود كه آرزو داشت به جوانه تبديل شود و براي خودش يك خانهي درست و حسابي داشته باشد، اما.......
روزي روزگاري دانهاي بود كه آرزو داشت به جوانه تبديل شود و براي خودش يك خانهي درست و حسابي داشته باشد، اما براي رسيدن به اين آرزو احتياج به كمك داشت، ولي او نميدانست كه چه كساني ميتوانند به او كمك كنند. يك روز در راه خانه بود كه آقاي خاك را ديد و گفت: «امروز بعدازظهر به خانهي من بياييد.»
آقاي خاك گفت: «باشه حتماً ميآيم» و دوباره به راهش ادامه داد كه با خانم آب برخورد كرد، گفت: «خانم آب امروز بعدازظهر به خانهي من بياييد.» خانم آب گفت: «باشه، حتماً ميآيم» و دوباره به راهش ادامه داد كه يكدفعه خورشيد را ديد و گفت: «خورشيد خانم امروز بعدازظهر به خانهي من دعوتيد.» خورشيد خانم گفت: «باشه، وقتي حسابي تابيدم به خانهي تو ميآيم.»
بعدازظهر شد. آقاي خاك، خانم آب و خورشيد خانم در خانهي دانه بودند. دانه گفت: «من از شماها خواهشي دارم. من ميخواهم ريشه شوم، ساقه شوم، شكوفه شوم و ميوه دهم.» بعد به آقاي خاك گفت: «شما ميگذاريد در دلِ شما خانه درست كنم.» آقاي خاك گفت: «چرا كه نه، حتماً ميگذارم.» بعد به خانم آب گفت: «شما به من آب ميدهيد.» خانم آب گفت: «حتماً، حتماً.» دانه خيلي خوشحال شد بعد به خورشيد خام گفت: «شما به خانهي من روشنايي ميدهيد.» خورشيد خانم گفت: «دانه جان تو دوستِ خوب مني. من دلم ميخواهد خيلي زود رشد كني و بزرگ شوي.» دانه خيلي خوشحال شد. باورش نميشد كه قرار است به جوانه تبديل شود.
فردا صبح قبل از اينكه خورشيد در آسمان بتابد، دانه در دلِ خاك خانهاي درست كرد و بعد از مدتي به جوانه تبديل شد. بعد هم ريشه درآورد و كمكم سرش را از خاك بيرون آورد. حالا آن جوانه است و هر روز براي خورشيد دست تكان ميدهد.
پرنيان احمدي/گروه سنی ج
کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان _ استان مركزي